دورهمی



هدف اینجانب از نوشتن داستان پوست پیاز علاوه بر اینکه داستانی نوشته باشم تا شما عزیزان رو در اوقات فراغت سرگرم کنم خالی از لطف نبوده و چند نکته هم داخل داستان قرار دادم که امیدوارم در زندگی واقعی هم مورد استفاده شما قرار گیرد.از جمله نکاتی که درون این داستان به آن اشاره داشتم اهمیت نام الله برای غلبه با ترس و دشمنان انسان بود.از اهمیت خواندن نماز صبح و گفتن بسم الله هنگام وضو هم گفتم که علاوه بر اینکه شیطان را از شما دور میکند باعث میشود روحتان هم با ذکر این کلمه مانند جسمتان پاک و منزه بگردد.نکته ی دیگر که به آن اشاره داشتیم این بود که اگر ضرر به مال و اموال انسان میخورد یقیناحکمت یا خیریتی در آن کار است مثل اسب برادر نصرت که از بین رفت ولی در قبال آن ضرری به جان نصرت و برادرش وارد نشد.نکته بعدی هم اهمیت قضاوت کردن که متاسفانه الان جامعه ی ما پر شده از قضاوت های جا و بی جا، گاه و بیگاه همه را قضاوت میکنیم کسی چه میداند شاید ماهم خیلی وقتا گنج های بزرگی را فقط بخاطر قضاوت نا بجا از دست دادیم مثل نصرت و برادرش که فقط بخاطر قضاوت بی جا ثروت به آن بزرگی رو از دست دادند.امیدوارم پیامدهای این داستان را بخوبی درک و در زندگی روز مره خود از آن استفاده کنید.

دوستدار و ارادتمند همه ی شما خوبان

#نویسنده



پوست پیاز

قسمت:نهم (قسمت آخر)

داستان نیمه بلند

ژانر:وحشت

زمان پست هر روز ساعت۱۶:۰۰

به قلم #حامد_توکلی

#نویسنده

#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره

بعد از صرف اسب زیبای من به عنوان آخرین مرحله مراسم عروسی سولی تختش را به بالاترین نقطه ی غار هدایت کرد و با صدایی بلند همه را به دور خود فرا خواند و گفت از همه ی شما ممنونم که امشب در جشن عروسی تنها پسرم زورمی حضور پیدا کردید حال میتوانید مراسم را ترک کنید و به خانه های خود بروید میهمان ها هر کدام لوازمی از میهمانی مثل میز و صندلی و را برمیداشت و از همان داخل دیوار عبور میکردند و یک به یک ناپدید میشدند مدت زیاد نگذشته بود که تقریبا همه ی میهمانها مراسم را ترک کردند و جالب تر اینکه هر چه تعداد میهمان ها کمتر میشد نور داخل غار هم کمترو کمتر میشد حالا دیگر فقط ما مانده بودیم و سولی و عروس و پسرش،سولی به سمت ما آمد و گفت خب حالا دیگر وقت آن رسیده که من نیز از شما بابت اینکه مراسم پسرم را بهم نریختید تشکر کنم و به قول هایی که به شما داده ام عمل کنم اول اینکه تمامی پارچه های که شما همراه دارید را به قیمت پنجاه سکه طلا از شما خریداری میکنم بعد از شنیدن این کلام به راحتی میشدلبخند رضایت را در صورت نصرت دید چون آن پارچه ها نهایت بیست تا سی سکه بیشتر ارزش نداشت سپس به سمت من آمدو دستش را روی شانه ی من گذاشت و گفت و اما تو جوان بابت اتفاقی که برای اسبت افتاد متاسفم چاره ای نبود و من برای حفظ جان شما مجبور بودم اینکار را انجام دهم با اینکه میدانم آن اسب برای تو چیز دیگری بود ولی خب من پول چهار اسب را به تو میدهم تا تو نیز راضی باشی سولی با فاصله ی چند دقیقه ای از جلوی چشمان ما ناپدید شد و بعد از چند دقیقه دوباره جلوی چشمان ما ظاهر شد همانطور که به نصرت گفته بود کیسه ای با پنجاه سکه طلا را به نصرت داد و گفت این پنجاه سکه برای پارچه های تو و کیسه ای بزرگ تر را بسمت من گرفت و گفت اینم دویست سکه طلا برای جبران خسارت به اسب تو کمی آن طرف رفت و دستش را زیر چانه اش گذاشت جوری که انگار به فکر فرو رفته باشد چندباری به سمت چپ و راست رفت روی سمش به سمت ما چرخید و گفت حالا فقط میماند پاداشی که به شما قولش را داده بودم نزدیک ما آمد دستش را داخل جیبش برد و مقداری پوست پیاز از جیبش در آورد و در جیب من و نصرت ریخت ما اما در حیرت مانده بودیم که این دیگر چه جور پاداشی است اما جرات مخالفت یا اعتراض را نداشتیم به ناچار پوست های پیاز را از او قبول کردیم سولی دوباره ادامه داد میخواهم به شما درسی بزرگ بدهم آن هم اینکه هیچگاه زود قضاوت نکنید چرا که در آخر زیان باشماست(دلیل اینکه چرا این حرف را می زند را متوجه نمیشدم)و اینکه زمان طلوع خورشید نزدیک است و بیشتر از این نمیتوانم نمایان بمانم،زمان جدایی فرا رسیده و ما باید از هم جدا شویم سپس مارا در آغوش گرفت و قبل از اینکه چیزی دیگری به ما بگوید در همان حالت به همراه پسر و عروسش از دیدگان ما ناپدید شدند حالا دیگر کاملا غار تاریک تاریک شده بود به سختی من و نصرت خود را به دهانه ی غار رساندیم هوا کمی روشن شده بود اما هنوز خورشید طلوع نکرده بود.از غار بیرون آمدیم و به کنار رودخانه ای که پایین تر از غار عبور میکرد رفتیم.چند مشت آب به صورتمان زدیم ناخود آگاه دستم به جیب پر از پوست پیازم افتاد و به نصرت گفتم اینها دیگر چیست آیا به راستی پوست پیاز پاداش ما بود؟نصرت گفت نمیدانم او چرا اینکارا کرد اما خب در عوضش تعداد سکه هایی که به ما داد خیلی بیشتر از دارایمان و قیمت اسب تو بود پوست های پیاز را از جیبمان به داخل رودخانه ریختیم و به سمت شهر حرکت کردیم چند ساعتی طول کشید به خانه برسیم.در میان راه با نصرت قرار گذاشتیم این داستان بین خودمان بماند چون واقعا اگر میخواستیم برای کسی تعریف کنیم مسلما مارا دیوانه میخواندند.به خانه رسیدیم در حال عوض کردن لباسهایمان بودیم که طبق عادت دستم را داخل جیبم بردم تا محتویات داخل جیبم را بر روی طاقچه بگذارم.وقتی دستم را داخل جیبم فرو بردم و بیرون کشیدم در کمال تعجب دیدم همان مقدار اندکی از پوست های پیازی که داخل جیبم بجا مانده بود تبدیل به طلا شده بود و افسوس که ما پوست های پیازمان را داخل رود رها کرده بودیم و فقط همین مقدار اندکی که داخل جیبمان جا مانده بود تبدیل به طلا شده بود،تازه معنی حرف سولی را متوجه شدم که چرا گفت هیچوقت قضاوت نکن که در آخر آنکه زیان میبیند خود تویی.

پایان.

@zehnemariz2008


پوست پیاز

قسمت:هشتم

داستان نیمه بلند

ژانر:وحشت

زمان پست هر روز ساعت ۱۶:۰۰

به قلم #حامد_توکلی

#نویسنده

#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره

سولی دوباره سوال کرد که نگفتید بلاخره اهل کجایید و اینجا چکار میکنید؟اینبار من لب به سخن گشودم:ما اهل شهر قزلر هستیم و از آنجا پارچه میخریم و به روستاهای اطراف میبریم و میفروشیم تا اندکی سود کنیم و نان حلالی برای معاش خانواده تهیه کنیم سولی رو بمن کردو گفت تمام پارچه های شما را نیز خریدارم حالا از خود پذیرایی کنید تا در آخر میهمانی باهم معامله ای هم بکنیم.مراسم سراسر غرق در جشن و پایکوبی بود تا اینکه نوبت به رسم عجیب جنیان که باید در آخر میهمانی برگزار میشد رسید یکی از جنیان به سمت اسب ما که از اول میهمانی در گوشه ای از غار بی تابی میکرد رفت و با قدرت ماورای خود اسب را از زمین بلند کرد و به وسط میهمانی آورد از جایم بلند شدم که بگویم با اسب ما چکار دارند که نصرت دست مرا گرفت و بر روی صندلی نشاند دوست نداشتم بلایی سر اسبم بیاید چون اورا از زمانی که کره بود و مادرش را از دست داده بود خودم بزرگ کرده بودم سولی با همان تخت روانش که در کنار ما قرار داشت رو بروی میز ما آمد و رو بمن کردو گفت میدانم چه حسی دارید اما به نفعتان است چیزی نگویید چون من هم تا اندازه ای از خود اختیار دارم و نمیتوانم با آنها مقابله کنم رسم بر این است که وقتی شما وارد مراسم ما شدید ما حتما باید یک موجود زنده را قربانی میکردیم من که نمیخواستم بلایی سر شما بیاید خود به آنها دستور دادم تا بجای شما اسب شمارا قربانی کنند،میدانستم باید چکاری انجام دهم نه زورم به آنها میرسید نه میتوانستم اسبم را نجات دهم سولی با همان دستان پر مو و زبرش دستی بر سرم کشیدو گفت میدانم سخت است اما این را نیز برای شما جبران خواهم کرد و دستش را جلوی چشمان ما گزاشت و فرمان قربانی را صادر کرد دستان سولی جلوی چشمانم بود اما از لای انگشتانش میدیدم که چطور آن جن ها به اسب بیچاره ام حمله ور شده بودند یکی از گردنش یکی از شکمش و چند تن دیگر به بدن اسب بیچاره آویزان شده بودند و داشتند او را زنده زنده میخوردند طاقت اینکه چطور دارند اسبم را آزار و اذیت میکنند را نداشتم و از سولی خواهش کردم حداقل نگذارد اسبم زیاد زجر بکشد سولی خود به سمت اسب رفت و با ضربه به شکم اسب جوری که دستش تا آرنج داخل بدن اسب فرو رفت قلب حیوان را بیرون کشید و داخل یک ظرف گزاشت تا بطور ویژه قلب را برای عروس و داماد ببرند دیدن این صحنه و تحملش برایم آسان نبود اما از طرفی هم از اینکه اسب بیچاره راحت شده بود و دیگر زجر نمیکشید خوشحال بودم سوالی در حالی که دستانش را لیس میزد به سمت ما بازگشت و رو بمن کردو گفت خیالت راحت باشد ضربه ای که زدم را طوری زدم که اسبت زیاد زجر نکشد اما بازم مرا عفو کن چون برای نجات جان شما چاره ی دیگری نداشتم.هر کدام از آنها به سمت بدن بی جان اسب میرفت و تکه ای از بدن او را میدرید و قلب اسب زیبایم هم جلوی میز عروس و داماد بود و آنها نیز مشغول به ضیافت خود با قسمت دیگری از بدن اسبم بودند بعداز حمایت سولی از ما خیالم راحت بود که دیگر بلایی سر ما نخواهد آمد نمیدانستم قرار است اسب زیبایم امشب قربانی و خوراک جنیان شود تقریبا مراسم رو به اتمام بود و.

@zehnemariz2008


پوست پیاز

قسمت:هفتم

داستان نیمه بلند

ژانر:وحشت

زمان پست هر روز ساعت ۱۶:۰۰

به قلم #حامد_توکلی

#نویسنده

#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره

بیست و یکمین طایفه خیزب است واین جن انسان را در حال نماز وسوسه كرده و نماز انسان را قطع می‌كند.

طایفه ی بیست و دوم هم هزع است ابلیس ماموری دارد كه به آن هزع گفته می‌شود بین مشرق و مغرب را پر می‌کند و هنگام خواب نزد مردم رفته و باعث خواب‌های پریشان می‌شوند.مثل آنروز که یکی از آنها را در بالای سر تو زیر آن درخت دیدم.

طایفه ی بیست وسوم هم ولهان نام دارد اگر بنده‌ای نام او(خدا) را به هنگام وضو بر زبان نیاورد او را دچار وسوسه می‌کند.

طایفه ی بیست و چهارم قفندر است و هر كس چهل روز در منزلش بربط (یكی از آلات موسیقی) نواخته شودماموری به نام قفندر بر او مسلط می شود كه اعضای بدنش را بر روی اعضای مشابه صاحب‌خانه می‌گذارد وحیای او سلب می‌شود و نسبت به سخنانی كه به دیگران می‌گوید و یا به او گفته می‌شود بی‌مبالات و بی‌خیال می‌گردد.

بیست و پنجمین طایفه مره نام دارد که از نسل یكی از پسران ابلیس است و بدان جهت شیطان را ابو مره می نامند.

بیست و ششمین طایفه لاقیس است او هم‌جنس‌بازی ن را به ن آموخت.و انان را بر این کار ترغیب می کند.

بیست و هفتمین طایفه هفاف که در صحرا‌ها انسان را وسوسه می‌كند.و او نیز انسان را از مسیر درست خارج می کند.

طایفه ی بیست و هشتم هم زكتبور نام دارد او در بازار‌ها بوده و مردم را به سوگند دروغ و تعریف دروغ كالا و بیهوده‌گویی ترغیب می‌كند.

طایفه ی بیست و نهم هم بتر یا ثبر نام دارد او هنگام مصیبت‌ها انسان‌ها را وسوسه می‌كند تا به خود سیلی زده و یقه خود را پاره كرده و بی‌تابی كنند.

سی امین طایفه اعور است او انسان را به تشویق می‌كند.

سی و یکمین طایفه داسم است و وقتی انسان وارد خانه شد و نام او(خدا)را ذکر نکرد و درود نگفت، او را وسوسه می‌كند و بین او و خانواده‌اش شر به پا می‌كند و اگر هنگام غذا خوردن نام او (خدا) را ذكر نكند در غذای او شریك می‌شود.

سی و دومین طایفه مطرش است او صاحب اخبار دروغ است و انسان را وسوسه می‌كند تا اخباری دروغ وضع كرده و منتشر نماید.

سی وسومین طایفه هم ردهه نام دارد و از جنسی شیاطین است که بزرگترین مرد زمین(حضرت علی علیه السلام )از او یاد کرده سولی میگفت و وما همچنان خشک و بی حرکت فقط به سولی نگاه میکردیم



پوست پیاز

قسمت:ششم

داستان نیمه بلند

ژانر:وحشت

زمان پست هر روز ساعت ۱۶:۰۰

به قلم#حامد_توکلی

#نویسنده

#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره

ششمین طایفه از جنیان طایفه عیثم است این جن اخبار را به نقاط مختلف جهان می‌رساند.

هفتمین طایفه هم ام الصبیان نام دارد و این جن‌ها به كودكان آسیب می‌زنند.

طایفه هشتم آل که این نوع جن‌ها از جنس زن بوده و به ن باردار و نوزاد‌ها آسیب می‌زنند.

نهمین طایفه و از بهترین طایفه جنیان را طایفه صالح میگوینداین جن‌ها انسان‌هایی را كه راهشان را گم كرده‌اند به مقصد می‌رسانند.و در دین شما نیز به برادران شما لقب داده شده اند.

دهمین طایفه نیز متكون است این نوع جن به هر شكلی كه بخواهد می‌تواند متمثل باشد به‌جز صورت بعضی از انسان های خاص (منظورش انبیا و اوصیا و اولیا ء بود).

طایفه ی یازدهم زوبعه که به رئیس جنّیان و شیاطین گفته می‌شود.

طایفه ی داوزدهم زوال این جن در نطفه انسان‌های مخالف همان انسان های خاص منظورش(اهل‌بیت علیهم‌السلام)بود شریك می‌شود و اگر آن فرد پسر باشد لواط كار و اگر دختر باشد کار خواهد بود.

سیزدهمین طایفه از جنیان تمریح نام دارد و از اجدادم چنین شنیدم تمریح یار شیطان است و هنگام شب فعالیت خود را در بین شرق و غرب آغاز می‌كند.

و طایفه ی چهاردهم عارض نام دارد و این نوع جن‌ها برخی از انسان‌ها را مریض می‌كنند.

پانزدهمین طایفه ابلیس نام دارد وبه ماموری گفته می‌شود كه از رحمت او(خدا) مأیوس شده باشد باشد.

شانزدهمین طایفه شیطان است که به جن شریر و خبیث شیطان گویند.

هفدهم مارد به جنی كه سركش و خبیث‌تر باشد مارد می گویند.

هجدهم عفریت به جنی كه خبیث‌تر و قدرت فوق‌العاده‌ای داشته باشد عفریت می گویند.

نوزدهمین طایفه نیز عامر به جنّیانی كه در میان مردم سكونت دارند عامر می‌گویند. و ما نیز از نسل عامر هستیم.

بیستمین طایفه مذهب نام دارند جنّیانی که به اشكال مختلف در می‌آیند به‌جز صورت افراد خاص( منظورش باز همان پیامبران و اولیاء بود.)

بیست ویکمین طایفه



پوست پیاز

قسمت:پنجم

داستان نیمه بلند

ژانر:وحشت

به قلم #حامد_توکلی

زمان پست هر روز ساعت۱۶:۰۰

#نویسنده

#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره

وای خدایا!!گوسفند بریان شدهای در وسط سینی قرار داشت و دور آن با انواع سبزیجات،میوه جات و نوشیدنی های خوش رنگ تزئین شده بود.سولی که چهره اش حالا راضی تر بنظر میرسید رو به من ونصرت کردو گفت بفرمایید میل کنید اگر هم باب میلتان نیست امر کنید بگویم برایتان چیز دیگری بیاورند که نصرت جواب داد ممنونم قربان همین هم از سر ما زیادی است بعد از حدود نیم ساعتی که این اتفاقات رخ داده بود اولین باری بود که صدایی از ما شنیده میشد و آن صدا صدای نصرت بود،سولی دوباره ادامه داد خب نگفتید اهل کجایید؟در اینجا چکار میکنید؟چون همانطور که شنیدید ما از نسل جنیان عامری هستیم و در میان مردم زندگی میکنیم و بشخصه زیاد به روستاهای اطراف میروم و بیشتر شبها را در زیر تخت انسانها به صبح میرسانم، نگاه کردن انسانها هنگام استحمام (حمام کردن) و بو کردن استخوان های باقی مانده از غذای انسانها نیز از جمله دلیل های دیگری است که نظر مرا به سوی انسانها جلب میکند به همین خاطرتقریبا به همه روستاهای اطراف سر میزنم و بیشتر اهالی روستاهای این دور و بر را میشناسم و حتی با چند تن از آنها نیز در ارتباطم ولی شما را تا بحال در میان آنها ندیده بودم.کمی به صورت نصرت خیره شد و دوباره ادامه داد البته احساس میکنم تورا یکبار چند سال پیش زمانی که خسته بودی و زیر یک درخت در مسیر ده بالا به ده پایین خوابیده بودی از راهی دور دیده ام تو خواب بودی و یکی از جنیان از طایفه هزع دور سر تو میچرخید و قصد در برهم زدن آرامش خواب تو داشت و چون طایفه ما جنیان را باهم کار نیست من مسیرم را از آنجا دور کردم نصرت که این داستان را از زبان سولی شنید لقمه ی غذایی که در دهنش بود به گلویش پرید چند باری سرفه کرد و من چند ضربه به پشت کمرش زدم دستش را به روی قفسه سینه اش گذاشت و فشار داد و با همان صدای توام با ناله از سولی پرسید طایفه هزع دیگر چیست؟سولی ادامه داد که کلا جنیان بر چند طایفه اند که هر طایفه ماموریتی مشخص و سبک زندگی آنها نیز با طایفه دیگر متفاوت است.شما امشب به من لطف بزرگی کردید و من نیز علاوه بر پاداشی که برای شما در آخر میهمانی در نظر گرفته ام چند طایفه از جنیان و ماموریتهای آنها را نیز به شما میگویم باشد که جایی بدرتان بخورد اولین طایفه از جنیان جن خناس است این شیطان مخفی در درون انسان راه‌یافته و به وسوسه انسان می‌پردازد و هرگاه انسان یاد او را می کند از انسان دور میشود.

(منظورش از او خدا بود چون خودش از جنیان بود نمیتوانست القاب پروردگار را ذکر کند از کلمه او و کلمات جایگزین استفاده میکرد.)

دومین طایفه از جنیان جن رها یا (زها) است این شیطان وقت نماز صبح سراغ انسان آمده و بر سر او و بالشش گره می‌زند و به او می‌گوید بخواب وقت نماز نشده است و اگر بیدار نشود به‌صورت او بول (شاش)می‌كند و بر گشته و دمش را می‌جنباند و بانگ شادی بر می‌آورد.

سومین طایفه را غول میگویند این طایفه انسان‌ها را در صحرا‌ها و بیابان‌ها به بیراهه می‌كشاند و هر گاه تنها بودید راهنمایی انسانی تنها را قبول نکنیدو با صدای بلند به‌صورت او آن کلمه(بسم الله.) یا دعا(اذان)را بگویید آن گاه او از شما دور می‌گردد.

چهارمین طایفه از جنیان راجن رباینده میگویند این جن برخی از انسان‌ها را می‌رباید.و گاهی هم بعضی از وسایل انسانها را باخود میبرد و باز میگرداند.

پنجمین طایفه از جنیان را جن سعالی می نامنداین جن‌ها ساحر و جادوگرندو به انسان‌های خبیث كه با آنها رابطه دارند سحرمی آموزند. برخی از اجدادم گفته‌اند این نوع جن‌ها انسان‌ها را فریب داده و از راهشان منحرف می‌كنند و یکی از لذیذ ترین خوراک ها برای گرگها خوردن گوشت این طایفه است و گرگها اگر یکی از افراد این طایفه را ببینند قطعا او را شکار کرده و گوشتش را میخورند.

ششمین طایفه


پوست پیاز

قسمت:چهارم

داستان نیمه بلند

ژانر:وحشت

به قلم #حامد_توکلی

زمان پست هر روز ساعت ۱۶:۰۰

#نویسنده

#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره

که سولی با صدای بلند فریاد کشید منتظر چه هستید ادامه دهید به مراسمتان صدای موسیقی بلند شد میمهان ها یکی یکی دوباره به جشن و پایکوبی پرداختند من اما فقط مات مبهوت فقط به حالت رقصیدن و شادی کردنشان،راه رفتنشان با آن پاهای برعکس و سم(مانند پای حیوانات مثل گاو و گوسفند) دارشان،به بلند نشان که انقدر بلند بود که از روی شانه هایشان رد شده بود و کودکانی که از کمر مادرشان آویزان بودند به راحتی از آن شیر میخوردند،به نوع پذیرایشان که چگونه سینی پر از استخوان،میوه،غذا و نوشیدنی های مختلف در دست یکیشان ظاهر میشد و بعد از پذیرایی دوباره غیب میشد‌ نگاه میکردم.تا قبل از اینکه سولی از ما حمایت کند مرگمان را حتمی میدانستم ولی حالا خیالم کمی راحتر شده بود ولی همچنان ترس بر من چیره بود و زبانم هم هنوز قدرت تکلم نداشت به صورت نصرت نگاه کردم او انگار از من آرامتر بود ولی او هم هیچی نمیگفت هر چه بود نگاه بود و نگاه.مشغول تماشا بودیم که سولی با حالت اشاره انگشت دست به یکی از آنها فهماند که از ما پذیرایی کند چشمانم به ناخن بلند سولی افتاد آب در دهانم خشک شد ناخن بلند تیزی که کارساز تر از یک قمه ی کوچک ویا چاقو بود و به راحتی میشد با همان ناخن سری را از تنی جدا کرد.دو نفر از آنها یکی سینی استخوان و دیگری جامی از خون برای ما آوردن نمیدانستم باید چکار کنم نه توان خوردن استخوان را داشتیم نه خوردن خون،به چشمان نصرت نگاه کردم که بدانم حالا تکلیفمان چیست اما انگار نصرت زودتر از من فکر مرا خوانده بود با تکان دادن سرش به من فهماند که چاره ای نیست و.من نصرت چشم در چشم هم بودیم که باز صدای فریاد گوش خراش سولی به گوش رسید که بر سر آن جنی که این ها را برای ما آورده بود بلند شد که احمق این ها چیست تو برای میهمانهای من آورده ای کودن سریعا این هارا جمع کن و یک چیز مناسب برای پذیرایی از عزیزان من پیدا کن در کمتر از یک دقیقه ای که او از ما جده شده اینبار با سینی به بزرگی یک میز همراه با دو جن دیگر برای ما آوردند و جلوی ما روی میز گذاشتند باورش سخت بود ولی خب داشتیم همه اینها را با چشم میدیم روی سینی یک در بزرگ قرار داشت در را برداشتیم



پوست پیاز

قسمت:سوم

داستان نیمه بلند

ژانر:وحشت

به قلم #حامد_توکلی

زمان پست هر روز ساعت۱۶:۰۰

#نویسنده

#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره

با حرکت پلک چشمانمان رضایتمان را به او اعلام کردیم آرام دستش را از روی دهان ما برداشت ما تقریبا جلوی ورودی در غار اتراق کرده بودیم ولی مراسم آنها تقریبا صد متری با ما فاصله داشت هنوز از ترس شوکه بودیم و قادر به تکلم نبودیم از جایش بلند شد و با کشیدن دست ما ما راهم از جایمان بلند کرد و با لحنی محترمانه ما را به سمت محل مراسم راهنمایی کرد از ترس پاهایم توان حرکت نداشت و به سختی قدم از قدم بر میداشتم خودش کمی جلوتر از ما حرکت میکرد و من و نصرت نیز با فاصله یکی دو متری عقب تر از او حرکت میکردیم،روی زمین راه نمی رفت تقریبا چند سانتی متری روی هوا بود و از زمین فاصله داشت،اولین باری بود که من جن میدیدم اما نصرت قبلا چند باری تصادفا جن دیده بود ولی میدانستم که او هم فقط از راه دور دیده واولین باری است که از فاصله ای نزدیک جن را دیده و جن با او حرف زده است به محل مراسمشان رسیدیم از جایی که ما نشسته بودیم خیلی روشن تر بود جالب بود که از هیچ منبع نوری استفاده نکرده بودند ولی نمیدانم چرا انجا انقدر روشتر از جایی بود که ما نشسته بودیم حالا به وضوع میتوانستم اندام های کج و کوله و غول آسای پر موی آنها را ببینم وارد مجلسشان که شدیم ناگهان همه باهم جیغ بلندی کشیدند و خواستند به سوی ما حمله کنند که سریعا سولی (همان جنی که ما را به مراسم دعوت کرده بود) ما در پشت خود پنهان کرد و دستانش را به حالت سپر بالا آورد و به جن های دیگر گفت اینها میهمان من هستند و هر کس بخواهد به آنها آسیبی بزند با من طرف است،یکی از جن ها با صدای بلندی در جواب سولی:ولی سولی آنها آدمیزاد هستند دوستی جن را با آدمیزاد چکار؟.سولی در پاسخ به او من هم میدانم آنها چه هستند تو میدانی امشب برای چه همه اینجا جمع شده ایم و تمام این مراسم بمناسبت ازدواج تنها پسرم زورمی است و توکه از نوادگان جنیان عامری هستی چرا چنین میگویی مگر تا حالا انسان ندیده ای؟بحرحال آنها امشب میهمان‌من هستند و هر کس بخواهد به آنها آسیبی بزند شیشه عمرش را خودم خواهم شکست این را که شنیدند کمی خود را عقب کشیدند سولی مارا به سمت یک میز سنگی خیلی بزرگ که در کنارش چند صندلی سنگی نیز وجود داشت هدایت کرد و خود نیز در تختی روان از جنس طلا در کنار میز اما باز با فاصله از زمین نشست.مراسم کی تا چند لحضه پیش پر از سر وصدا پایکوبی بود حالا غرق در سکوت شده بود.


پوست پیاز

قسمت:دوم

داستان نیمه بلند

ژانر:وحشت

به قلم #حامد_توکلی

زمان پست هر روز ساعت ۱۶:۰۰

#نویسنده

#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره

در کنار همان آتش کوچک لباس هایمان را خشک کردیم و با همان مقدار نان و وسیله ای که همراهمان بود شام مختصری خوردیم از داخل غار بیرون کامل پیدا بود من در حال دیدن بارانی که قصد بند آمدن نداشت بودم چاره ای نبود و در آن شرایط راهی عاقلانه تر جز مانده داخل غار را نداشتیم به پیشنهاد نصرت تصمیم گرفتیم شب را هم در آن غار استراحت کنیم و اول صبح به راهمان ادامه دهیم. کمی نگذشته بود که از صدای خر خر نصرت مشخص بود که کاملا خوابش برده است من اما از سویی از خوابیدن داخل آن غار میترسیدم از سویی دیگر توان نداشتم بیشتر از آن خود را بیدار نگه دارم در جنگ بین خواب و بیداری بودم که به خواب نیمه عمیقی فرو رفتم نمیدانم چقدر از خوابیدن ما میگذشت، من اما در گوشم صدای ساز و دوهل را بخوبی حس میکردم اما بر این باور بودم که خواب میبینم کمی بعد تر اما وقتی چشمانم را باز کردم کمی آن طرف تر ازما مراسم جشن و پایکوبی برپا بود برایم جالب بود چرا مردمان روستا در غار و آن وقت شب مراسمی این چنینی برگزار کرده اند!!؟

نصرت را از خواب بیدار کردم تا آنچه که با چشم میبینم به اون نیز نشان بدهم. نصرت بیدار شد با تعجب و زبان بنده آمده هردو ما در حال دیدن مراسم بودیم که یکی از شرکت کننده های در مراسم متوجه حضور ما شد و به سمت ما آمد چهره ای معمولی شبیه به انسان داشت فقط بدنش و پوشیده شده از موهای بلند بود به ما رسید قبل از اینکه ما لب به سخن باز کنیم کف دستش را بر روی لبای ما گزاشت و گفت میدانم میخواهید چه بگویید لطفا از گفتن آن کلمه خوداری کنید و مراسم ما را برهم نزنید ما هم در اءزای اینکار شما در میهمانی به بهترین شکل از شما پذیرایی خواهیم کرد و در پایان نیز این لطف شمارا بی پاسخ نخواهیم گزاشت من و نصرت که هر دو از ترس زبانمان بند آمده بود و دستانمان را پنجه در پنجه هم می فشردیم حالا که مطمئن شده بودیم با ما کاری ندارند کمی آرام تر شده بودیم و.


پوست پیاز

قسمت:اول

داستان نیمه بلند

ژانر:وحشت

به قلم #حامد_توکلی

زمان پست هر روز ساعت ۱۶:۰۰

#نویسنده

#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره

از بچگی مکتب و درس را رها کردم و به شغل*بزازی* در کنار برادر بزرگترم که حکم پدرم راهم داشت مشغول بکار شدم ولی خب مغازه نداشتیم و بصورت دستفروشی در روستاهای اطراف شهر پارچه هایمان را میفروختیم و روستاهایی که به آنها میرفتیم مشخص شده بود و هر ماه یکبار به آنجا میرفتیم.صبح روزی بهاری بود و ما اسب مان را بار کردیم و به سمت روستا راه افتادیم در مسیری که مشخص کرده بودیم باید به دو روستا میرفتیم که یکی از این روستاها در مسیر کوهستانی قرار داشت حوالی تا حوالی ظهر کارمان در انجا تمام شد و به سمت روستای بعدی راه افتادیم.در روستای دوم اما بخاطر جمعیت بیشتری که وجود داشت کارما تا تاریکی هوا به طول انجامید خستگی از چشمان برادرم که حالا سن و سالی از او گذشته بود کاملا نمایان بود کدخدای ده پایین که متوجه موضوع شده بود از ما دعوت کرد تا شب را در منزل او استراحت کنیم و صبح به راهمان ادامه دهیم ولی من مانع از این کار شدم و به برادرم پیشنهاد دادم که حالا که بیشتر پارچه ها را فروخته ایم او هم سوار اسب شود و به شهر بازگردیم او هم که زیاد اهل جمع و میهمانی نبود از پیشنهادم استقبال کرد و به سمت شهر راه افتادیم.اگر با همان سرعت و بدون هیچ مشکلی به راهمان ادامه میدادیم تا نیمه های شب به شهر میرسیدیم در میانه های راه از احتمال حمله ی درندگان کمی ترسیده بودم چون جز یک چوب دستی هیچ وسیله ای برای دفاع از خودمان نداشتیم حالا دیگر کاملا از روستا دور شده بودیم و چاره جز ادامه راه نداشتیم که هوا که کاملا صاف و مهتابی بود ناگهان ابری و سیاه شدو باران شدیدی شروع به گرفتن کرد برادر من که سالها به این روستاها آمده بود و از این مسیرها عبور کرده بود کاملا با محیط آشنا بود و از من در خواست کرد سریع تر به سمت کوهی که روبروی ما بود بروم تادر غاری که آنجا وجود داشت پناه بگیریم.چند باری از کنار این غار به همراه برادرم رد شده بودیم ولی تا بحال وارد آن نشده بودیم با همان نور کم فانوسی که در دست داشتم مسیر غار را بسختی در آن باران شدید پیدا کردم وارد غار شدیم بدنمان کاملا خیس شده بود و از سرما بخود میلرزیدیم نور فانوس را چرخاندم تا اطرافمان را کمی برانداز کنم که چشمم ب مقداری چوب که کمی آن طرف تر از ما روی زمین ریخته شده بود خورد با همان چوب ها و نفت داخل فانوس آتش کوچکی بپا کردم. *بزاز:پارچه فروش


میهمان حبیب خداست

داستان کوتاه

ژانر:ماورائی

برگرفته از داستانی واقعی

به قلم#حامد-توکلی

#نویسنده

#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره

حوالی ظهر بود برای ناهار آبگوشت بار گزاشته بودم نان خانه چند روزی بود تمام شده بود وبه غلامحسین گفته بودم برای خانه گندم تهیه کنداما او نتوانسته بود به دلیل نگرفتن حقوقش گندم یا آرد برای خانه تهیه کند.چون آن موقع ها هنوز نانوایی به صورت امروزه باب نبود و ماهم داخل روستا زندگی میکردیم اکثرا مجبور بودیم خود گندم را آسیاب کنیم و نان پخت کنیم به خانه مادرم رفتم و چند قرص نان برای ناهار گرفتم غلامحسین آمدو ناهار غلامحسین و بچه ها را دادم درحال جمع کردن سفره بودم که* کلون* در چوبی خانه بصدا درآمد از صدای کلون مشخص بود یک مرد است که کلون را بصدا درآورده غلامحسین بلند شد و به سمت حیاط رفت چند دقیقه نشد که با صدای یالله یالله از حیاط مرا از حضور کسی آگاه کرد که در حال ورود به منزل ما است چادر گل گلیم را به سر کردم وبه بالکن خانه رفتم آقا سید حسین پسر آقا سید عباس بود که چند سالی بود که از محل ما رفته بودند با تعارف های غلامحسین آقا سید حسین وارد منزل ما شد مشخص بود تازه از گرد راه رسیده و خسته است و چیزی نخورد غلامحسین از من درخواست کرد که برای آقا سید ناهار بیاورم مقداری آبگوشت از غذای ظهر باقی مانده بود اما نان تمام شده بود سریعا خودم را به خانه مادرم رساندم تا دوباره چند قرص نان برای ناهار آقا سید از او قرض بگیرم اما نان مادرم هم تمام شده بود به خانه خواهرانم و همسایه ها هم برای تهیه نان مراجعه کردم اما انگار ملخ تخم نان را در محل ما خورده بود با حالتی خجالت زدم به خانه برگشتم شرمنده بودم و کلافه نمیدانستم چکار کنم بعد از مدت ها آقا سید به خانه ی ما آمده بود و درست نبود سید خدا از خانه ی ما گرسنه راهی شود غلامحسین را صدا کردم و گفتم نان نبود که نبود چکار کنیم؟غلامحسین که دید راهی باقی نمانده گفت چاره ای نیست ته صندوق نان را نگاه کن هرچه نان ریزه هم هست جمع کن بیاور غنیمت است و سریع از مطبخ خارج شد تا سید در خانه تنها نماند من اما در دل با خود و خدایم مشغول حرف زدن بودم که چرا دقیقا امروز که نان ما تمام شده باید برای ما میهمان می آمد آنهم این سید بزرگوار که همیشه شهرتشان زبانزد خاص و عام بود با نا امیدی سینی کوچکی برداشتم و بسمت صندوقچه نان رفتم تا همان خورده ریز های ته صندوقچه را هم جمع کنم و برای سید ببرم در صندوق را باز کردم از تعجب میخکوب شده بودم به چشم هایم شک کرده بودم صندوقچه پر از نان بود مجددا غلامحسین را صدا کردم غلامحسین هم که آمدو صندوق نان را دیدحیرت زده فقط نگاه میکرد و زیر لب عظمت و کرامت خدارو شکر میکرد چند قرص نان برداشتیم و برای سید بردیم آنروز سید را از خانیمان سیر راهی کردیم .چند روزی گذشت ما همچنان از آن نان میخوردیم اما انگار برکتی تمام نشدی با آن نان ها همراه بود.ده روزی گذشته بود و مادرم از من درخواست کرد باهم نان بپزیم من اما که نان در خانه داشتیم از درخواست مادرم شانه خالی میکردم برای مادرم سوال شده بود که من که تا چند روز پیش دربه در نان بودم چگونه شده حالا به پیشنهاد پخت نان جواب منفی داده ام من ساده هم تمام ماجرا را برای مادرم تعریف کردم و وقتی برای خوردن شام به سراغ صندوقچه رفتم که نان بیاورم صندوق خالی خالی بود و من پشیمان که چرا لب به سخن گشودم.

*کلون:وسیله آهنی بود که بر روی در نصب میشد و از دو نوع کوچک و بزرگ تشکیل میشد و صدای متفاوتی داشت و نمونه بزرگ آن با صدای بیشتر برای آقایانو نمونه کوچک آن با صدای کمتر برای خانم ها بکار برده میشد. تا صاحبخانه از نوع کوبیدن آن متوجه شود که شخص پشت در آقاست یا خانم.




ویلای آقای شیرازی قسمت هشتم

ژانر:وحشت

به قلم #حامد_توکلی

زمان پست هرروز ساعت ۱۶:۰۰

برگرفته از داستانی واقعی

#نویسنده

#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره

اما دوباره مثل شبی که سارا زهرا خانوم و بچه اش را پشت پنجره دیده بود مرا از خواب بیدار کرد و ادعا داشت صدای تایمر زنگ گاز را از آشپزخانه شنیده منکه غرق در خواب بودم با همان حالت خواب آلودگی گفتم شاید حواست نبوده و خودت به اشتباه بجای خاموش کردن شعله گاز تایمر هم فعال کردی چند لحضه ای نگذشته بود خودم هم صدای زنگ تایمر گاز را شنیدم این امکان نداشت تایمر بدون تنظیم مجدد زنگ بخورد مگر اینکه دوباره تنطیم شود در همین افکار بودم که دوباره صدای زنگ تایمر از آشپزخانه بلند شد از روی تخت بلند شدم و چراغ را روشن کردم ترس تمام وجود مرا گرفته بود ساراحتی از ترس جرات نکرده بود روی تخت بماند و تا کنار کلید برق بدنبال من آمده بود میترسیدم حتی در اتاق خواب را باز کنم و آشپزخانه را نگاه کنم ولی چاره ای نبود و باید بخاطر ساراهم که شده خودم را کنترل میکردم در اتاق خواب را باز کردم و با ترسی که از درون داشتم جوری که قلبم داشت از سینه ام در می آمد مسیر اتاق خواب تا آشپزخانه را طی کردم هیچ صدایی شنیده نمیشد براحتی صدای ضربان قلبم را میشنیدم نزدیک آشپزخانه شدم و چراغ آشپزخانه را روشن کردم ولی هیچ چیز داخل آشپز خانه نبود گلویم خشک شده بود سر یخچال رفتم و بطری آب را برداشتم کمی آب خودم خوردم و یک لیوان آب هم برای سارا ریختم تایمر زنگ را چک کردم روی عدد صفر قرار داشت کمی داخل آشپزخانه ماندیم ولی از صدای زنگ تایمر خبری نبود با سارا تصمیم گرفتیم چراغ ها را روشن بگذاریم و به اتاق بازگردیم و بخوابیم ولی همین که وارد اتاق خواب شدیم دوباره صدای زنگ تایمر بلند شد اینبار شدت ترسم بیشتر شده بود بیچاره سارا رنگ صورتش با رنگ سفید دیوار برابری میکرد با سارا لباس هایمان را برداشتیم و دوباره خانه را به مقصد خانه خاله ترک کردیم و دیگر تا روزی که نقل مکان کردیم به آن خانه باز نگشتیم.

پایان.


ویلای آقای شیرازی قسمت هفتم

ژانر:وحشت

زمان پست هرروز ساعت ۱۶:۰۰

به قلم #حامد_توکلی

برگرفته از داستانی واقعی

#نویسنده

#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره

حواسم به سارا بود که از شدت ترس بغض کرده بود و آرام آرام اشک هایش سرازیر می شد بعد از آن شب به ناچار چند روزی را در خانه ی خاله زندگی کردیم و فقط برای برداشتن وسایل ضروری به خانه ای خودمان میرفتیم ولی شب ها را در خانه خاله سپری میکردیم تا خانه ای دیگر برای خود پیدا کنیم اما بدلیل نبودخانه مجبور شدیم به خانه ی خودمان برگردیم.در مدتی که ما از خانه ی خاله به خانه ی خودمان برگشته بودیم شبها دیگر از صدای رفت آمدی که شب ها در خانه شنیده میشد نیز خبری نبود.همه چیز کم کم داشت فراموش میشد تا اینکه چند وقتی بود سارا چند از باز شدن دوش حمام بصورت خودکار و گم شدن وسیله ها و پیدا شدن مجدد آنهاگله مند بود و دیگر جز باز شدن دوش حمام و گم شدن چند وسیله خانه و پیدا شدن مجدد آنها اتفاق دیگری رخ نداده بود و کم کم داشتیم به ایناتفاقات عادت میکردیم ولی چیزی را به صورت واضح نمیدیم انگار آن جن ها فقط از میمهانی و سر و صدا آزدره شده بودند و آن شب خود را نمایان کرده بودند و چون ما سر صدایی نداشتیم با ماکاری نداشتند تا اینکه یک شب دوباره برای ما میهمان آمد.اینبار امادر حین میهمانی اتفاقی رخ نداد من و سارا اما مدام نگران بودیم تا دوباره اتفاق آن شب تکرار نشود خداروشکر اتفاقی رخ ندادوبعد از رفتن میهمان ها ماهم خوابیدیم اما دوباره .


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

angelfotros تخفیف ویژه متن و داستان های کوتاه! دانلود رایگان قالب پاورپوینت ehteraq خاطرات اورداپ کام khabariran کسب درآمد از گوگل میزکارِ بااران⛈ مطالب اینترنتی