پوست پیاز

قسمت:هشتم

داستان نیمه بلند

ژانر:وحشت

زمان پست هر روز ساعت ۱۶:۰۰

به قلم #حامد_توکلی

#نویسنده

#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره

سولی دوباره سوال کرد که نگفتید بلاخره اهل کجایید و اینجا چکار میکنید؟اینبار من لب به سخن گشودم:ما اهل شهر قزلر هستیم و از آنجا پارچه میخریم و به روستاهای اطراف میبریم و میفروشیم تا اندکی سود کنیم و نان حلالی برای معاش خانواده تهیه کنیم سولی رو بمن کردو گفت تمام پارچه های شما را نیز خریدارم حالا از خود پذیرایی کنید تا در آخر میهمانی باهم معامله ای هم بکنیم.مراسم سراسر غرق در جشن و پایکوبی بود تا اینکه نوبت به رسم عجیب جنیان که باید در آخر میهمانی برگزار میشد رسید یکی از جنیان به سمت اسب ما که از اول میهمانی در گوشه ای از غار بی تابی میکرد رفت و با قدرت ماورای خود اسب را از زمین بلند کرد و به وسط میهمانی آورد از جایم بلند شدم که بگویم با اسب ما چکار دارند که نصرت دست مرا گرفت و بر روی صندلی نشاند دوست نداشتم بلایی سر اسبم بیاید چون اورا از زمانی که کره بود و مادرش را از دست داده بود خودم بزرگ کرده بودم سولی با همان تخت روانش که در کنار ما قرار داشت رو بروی میز ما آمد و رو بمن کردو گفت میدانم چه حسی دارید اما به نفعتان است چیزی نگویید چون من هم تا اندازه ای از خود اختیار دارم و نمیتوانم با آنها مقابله کنم رسم بر این است که وقتی شما وارد مراسم ما شدید ما حتما باید یک موجود زنده را قربانی میکردیم من که نمیخواستم بلایی سر شما بیاید خود به آنها دستور دادم تا بجای شما اسب شمارا قربانی کنند،میدانستم باید چکاری انجام دهم نه زورم به آنها میرسید نه میتوانستم اسبم را نجات دهم سولی با همان دستان پر مو و زبرش دستی بر سرم کشیدو گفت میدانم سخت است اما این را نیز برای شما جبران خواهم کرد و دستش را جلوی چشمان ما گزاشت و فرمان قربانی را صادر کرد دستان سولی جلوی چشمانم بود اما از لای انگشتانش میدیدم که چطور آن جن ها به اسب بیچاره ام حمله ور شده بودند یکی از گردنش یکی از شکمش و چند تن دیگر به بدن اسب بیچاره آویزان شده بودند و داشتند او را زنده زنده میخوردند طاقت اینکه چطور دارند اسبم را آزار و اذیت میکنند را نداشتم و از سولی خواهش کردم حداقل نگذارد اسبم زیاد زجر بکشد سولی خود به سمت اسب رفت و با ضربه به شکم اسب جوری که دستش تا آرنج داخل بدن اسب فرو رفت قلب حیوان را بیرون کشید و داخل یک ظرف گزاشت تا بطور ویژه قلب را برای عروس و داماد ببرند دیدن این صحنه و تحملش برایم آسان نبود اما از طرفی هم از اینکه اسب بیچاره راحت شده بود و دیگر زجر نمیکشید خوشحال بودم سوالی در حالی که دستانش را لیس میزد به سمت ما بازگشت و رو بمن کردو گفت خیالت راحت باشد ضربه ای که زدم را طوری زدم که اسبت زیاد زجر نکشد اما بازم مرا عفو کن چون برای نجات جان شما چاره ی دیگری نداشتم.هر کدام از آنها به سمت بدن بی جان اسب میرفت و تکه ای از بدن او را میدرید و قلب اسب زیبایم هم جلوی میز عروس و داماد بود و آنها نیز مشغول به ضیافت خود با قسمت دیگری از بدن اسبم بودند بعداز حمایت سولی از ما خیالم راحت بود که دیگر بلایی سر ما نخواهد آمد نمیدانستم قرار است اسب زیبایم امشب قربانی و خوراک جنیان شود تقریبا مراسم رو به اتمام بود و.

@zehnemariz2008

پیامد و هدف از نوشتن داستان پوست پیاز

داستان نیمه بلند پوست پیاز ۹

داستان نیمه بلند پوست پیاز۸

داستان نیمه بلند پوست پیاز ۷

داستان نیمه بلند پوست پیاز۶

داستان نیمه بلند پوست پیاز۵

داستان نیمه بلند پوست پیاز۴

اسب ,سولی ,اسبم ,رو ,ای ,قربانی ,بود و ,به سمت ,بلایی سر ,ای از ,رو بمن

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پایگاه خبری ازغند مه ولات دانستنی های موسیقی شیک فان کویر مجله مینو علم ، دانش و آموزش فواره آب شرکت افشار مطالب اینترنتی سیدسجاد حجتی