پوست پیاز

قسمت:اول

داستان نیمه بلند

ژانر:وحشت

به قلم #حامد_توکلی

زمان پست هر روز ساعت ۱۶:۰۰

#نویسنده

#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره

از بچگی مکتب و درس را رها کردم و به شغل*بزازی* در کنار برادر بزرگترم که حکم پدرم راهم داشت مشغول بکار شدم ولی خب مغازه نداشتیم و بصورت دستفروشی در روستاهای اطراف شهر پارچه هایمان را میفروختیم و روستاهایی که به آنها میرفتیم مشخص شده بود و هر ماه یکبار به آنجا میرفتیم.صبح روزی بهاری بود و ما اسب مان را بار کردیم و به سمت روستا راه افتادیم در مسیری که مشخص کرده بودیم باید به دو روستا میرفتیم که یکی از این روستاها در مسیر کوهستانی قرار داشت حوالی تا حوالی ظهر کارمان در انجا تمام شد و به سمت روستای بعدی راه افتادیم.در روستای دوم اما بخاطر جمعیت بیشتری که وجود داشت کارما تا تاریکی هوا به طول انجامید خستگی از چشمان برادرم که حالا سن و سالی از او گذشته بود کاملا نمایان بود کدخدای ده پایین که متوجه موضوع شده بود از ما دعوت کرد تا شب را در منزل او استراحت کنیم و صبح به راهمان ادامه دهیم ولی من مانع از این کار شدم و به برادرم پیشنهاد دادم که حالا که بیشتر پارچه ها را فروخته ایم او هم سوار اسب شود و به شهر بازگردیم او هم که زیاد اهل جمع و میهمانی نبود از پیشنهادم استقبال کرد و به سمت شهر راه افتادیم.اگر با همان سرعت و بدون هیچ مشکلی به راهمان ادامه میدادیم تا نیمه های شب به شهر میرسیدیم در میانه های راه از احتمال حمله ی درندگان کمی ترسیده بودم چون جز یک چوب دستی هیچ وسیله ای برای دفاع از خودمان نداشتیم حالا دیگر کاملا از روستا دور شده بودیم و چاره جز ادامه راه نداشتیم که هوا که کاملا صاف و مهتابی بود ناگهان ابری و سیاه شدو باران شدیدی شروع به گرفتن کرد برادر من که سالها به این روستاها آمده بود و از این مسیرها عبور کرده بود کاملا با محیط آشنا بود و از من در خواست کرد سریع تر به سمت کوهی که روبروی ما بود بروم تادر غاری که آنجا وجود داشت پناه بگیریم.چند باری از کنار این غار به همراه برادرم رد شده بودیم ولی تا بحال وارد آن نشده بودیم با همان نور کم فانوسی که در دست داشتم مسیر غار را بسختی در آن باران شدید پیدا کردم وارد غار شدیم بدنمان کاملا خیس شده بود و از سرما بخود میلرزیدیم نور فانوس را چرخاندم تا اطرافمان را کمی برانداز کنم که چشمم ب مقداری چوب که کمی آن طرف تر از ما روی زمین ریخته شده بود خورد با همان چوب ها و نفت داخل فانوس آتش کوچکی بپا کردم. *بزاز:پارچه فروش

پیامد و هدف از نوشتن داستان پوست پیاز

داستان نیمه بلند پوست پیاز ۹

داستان نیمه بلند پوست پیاز۸

داستان نیمه بلند پوست پیاز ۷

داستان نیمه بلند پوست پیاز۶

داستان نیمه بلند پوست پیاز۵

داستان نیمه بلند پوست پیاز۴

کاملا ,راه ,سمت ,بودیم ,شهر ,پارچه ,و به ,بود و ,به سمت ,شده بود ,از این

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شادی ونشاط در مدرسه نشريه نداي ماهين مطالب اینترنتی سیاست pooyadesi جاز موزیک | دانلود آهنگ جدید | فیلم | سریال و انیمیشن با آپدیت روزانه اخبار روزانه درباره فناوری اطلاعات و ... شیدایی به سبک ایرانی زناشویی برتر parsiboy