میهمان حبیب خداست

داستان کوتاه

ژانر:ماورائی

برگرفته از داستانی واقعی

به قلم#حامد-توکلی

#نویسنده

#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره

حوالی ظهر بود برای ناهار آبگوشت بار گزاشته بودم نان خانه چند روزی بود تمام شده بود وبه غلامحسین گفته بودم برای خانه گندم تهیه کنداما او نتوانسته بود به دلیل نگرفتن حقوقش گندم یا آرد برای خانه تهیه کند.چون آن موقع ها هنوز نانوایی به صورت امروزه باب نبود و ماهم داخل روستا زندگی میکردیم اکثرا مجبور بودیم خود گندم را آسیاب کنیم و نان پخت کنیم به خانه مادرم رفتم و چند قرص نان برای ناهار گرفتم غلامحسین آمدو ناهار غلامحسین و بچه ها را دادم درحال جمع کردن سفره بودم که* کلون* در چوبی خانه بصدا درآمد از صدای کلون مشخص بود یک مرد است که کلون را بصدا درآورده غلامحسین بلند شد و به سمت حیاط رفت چند دقیقه نشد که با صدای یالله یالله از حیاط مرا از حضور کسی آگاه کرد که در حال ورود به منزل ما است چادر گل گلیم را به سر کردم وبه بالکن خانه رفتم آقا سید حسین پسر آقا سید عباس بود که چند سالی بود که از محل ما رفته بودند با تعارف های غلامحسین آقا سید حسین وارد منزل ما شد مشخص بود تازه از گرد راه رسیده و خسته است و چیزی نخورد غلامحسین از من درخواست کرد که برای آقا سید ناهار بیاورم مقداری آبگوشت از غذای ظهر باقی مانده بود اما نان تمام شده بود سریعا خودم را به خانه مادرم رساندم تا دوباره چند قرص نان برای ناهار آقا سید از او قرض بگیرم اما نان مادرم هم تمام شده بود به خانه خواهرانم و همسایه ها هم برای تهیه نان مراجعه کردم اما انگار ملخ تخم نان را در محل ما خورده بود با حالتی خجالت زدم به خانه برگشتم شرمنده بودم و کلافه نمیدانستم چکار کنم بعد از مدت ها آقا سید به خانه ی ما آمده بود و درست نبود سید خدا از خانه ی ما گرسنه راهی شود غلامحسین را صدا کردم و گفتم نان نبود که نبود چکار کنیم؟غلامحسین که دید راهی باقی نمانده گفت چاره ای نیست ته صندوق نان را نگاه کن هرچه نان ریزه هم هست جمع کن بیاور غنیمت است و سریع از مطبخ خارج شد تا سید در خانه تنها نماند من اما در دل با خود و خدایم مشغول حرف زدن بودم که چرا دقیقا امروز که نان ما تمام شده باید برای ما میهمان می آمد آنهم این سید بزرگوار که همیشه شهرتشان زبانزد خاص و عام بود با نا امیدی سینی کوچکی برداشتم و بسمت صندوقچه نان رفتم تا همان خورده ریز های ته صندوقچه را هم جمع کنم و برای سید ببرم در صندوق را باز کردم از تعجب میخکوب شده بودم به چشم هایم شک کرده بودم صندوقچه پر از نان بود مجددا غلامحسین را صدا کردم غلامحسین هم که آمدو صندوق نان را دیدحیرت زده فقط نگاه میکرد و زیر لب عظمت و کرامت خدارو شکر میکرد چند قرص نان برداشتیم و برای سید بردیم آنروز سید را از خانیمان سیر راهی کردیم .چند روزی گذشت ما همچنان از آن نان میخوردیم اما انگار برکتی تمام نشدی با آن نان ها همراه بود.ده روزی گذشته بود و مادرم از من درخواست کرد باهم نان بپزیم من اما که نان در خانه داشتیم از درخواست مادرم شانه خالی میکردم برای مادرم سوال شده بود که من که تا چند روز پیش دربه در نان بودم چگونه شده حالا به پیشنهاد پخت نان جواب منفی داده ام من ساده هم تمام ماجرا را برای مادرم تعریف کردم و وقتی برای خوردن شام به سراغ صندوقچه رفتم که نان بیاورم صندوق خالی خالی بود و من پشیمان که چرا لب به سخن گشودم.

*کلون:وسیله آهنی بود که بر روی در نصب میشد و از دو نوع کوچک و بزرگ تشکیل میشد و صدای متفاوتی داشت و نمونه بزرگ آن با صدای بیشتر برای آقایانو نمونه کوچک آن با صدای کمتر برای خانم ها بکار برده میشد. تا صاحبخانه از نوع کوبیدن آن متوجه شود که شخص پشت در آقاست یا خانم.



پیامد و هدف از نوشتن داستان پوست پیاز

داستان نیمه بلند پوست پیاز ۹

داستان نیمه بلند پوست پیاز۸

داستان نیمه بلند پوست پیاز ۷

داستان نیمه بلند پوست پیاز۶

داستان نیمه بلند پوست پیاز۵

داستان نیمه بلند پوست پیاز۴

نان ,خانه ,سید ,غلامحسین ,مادرم ,هم ,آقا سید ,به خانه ,تمام شده ,شده بود ,بود که

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نوجوان خامنه‌ای وبلاگ شخصی فاطمه ولی‌نژاد حمید اس اس اس آپشن خودرو | گند م کار Boruto آفــــــریـــــنـــــش وکالت تخصصی امور کیفری، خانواده و حقوقی تناسب اندام مدیریت کیفیت